#پادشاه_من_پارت_32

محمدرضا با تعجب نگاهش کرد و نزدیکش شد:"نزدی تو؟؟چرا؟؟"
سرش را پایین انداخت :"خب چرا زنگ زدم اما..."
محمدرضا تا تهش را خواند....
لبخندی از سر رضایت زد و گفت: "الان خودم زنگ میزنم تو برو چایی بریز و میوه آماده کن..."
مریم نفسی از سر آسودگی زد:"چشم..."
محمدرضا سمت تلفن رفت و از دفترچه تلفن شماره را پیدا کرد و شماره گرفت...
یک بوق که خورد صدای عصبی علی به گوش محمدرضا خورد:"چته روااااااااانی مزاحم....هی زنگ
میزنه قطع میکنه بیشعور...بنال بینم چه مرگته..."
محمدرضا لبش را گزید...
این چه طرز حرف زدن بود؟؟؟
محمدرضا سرفه ای کرد و گفت: "چه خبرته علی آقا....بافتی طرفو که..."
علی پوزخندی زد: "سلام آقا خوبی؟ببخشید یکی هی مزاحم شد فک کردم همونه باز..."
محمدرضا صدایی صاف کرد و با لحنی خشک تر از حد معمول گفت: "عاطفه خانوم هستن؟"
علی متعجب گفت: "چیکارش داری؟؟؟"


محمدرضا کلافه گفت: "مرتضی اینجاس بهش بگو بیاد.."
منتظر جوابی نشد و قطع کرد....
کلا از علی خوشش نمی آمد...
وارد آشپزخانه شد و مریم نگاه کرد که مشغول ریختن چای بود...
+"سینی رو بده من ببرم بیرون شماهم میوه بیار..."

romangram.com | @romangram_com