#پادشاه_من_پارت_30
در افکارش غرق بود اما صدای در رشته افکارش را پاره کرد...
یا علی گفت و از جایش برخاست:"من باز میکنم..."
دمپایی هایش را پوشید و خیلی آرام سمت در رفت...
در را بدون معطلی باز کرد و چهره مرتضی نمایان شد... محمدرضا خندید: "به به سلام آقا مرتضی
گل...رسیدن بخیر..."
این را گفت و بدون اینکه منتظر جواب مرتضی شود او را در آغوش کشید.... دستش را روی
بازوانش که گذاشت احساس کرد جای یکی خالیست ...
با بهت به سمت چپ مرتضی نگاه کرد و دست کشید روی جای دستی که نبود ....
با ناباوری گفت: "مرتضی..."
مرتضی خنده ی بامزه ای کرد:"خاطرات جنگه دیگه.... نزاشتن بمونن...وگرنه با این حالم
نمیومدم..."
محمدرضا دست راستش را گرفت و داخل کشید و بلند گفت: "یا الله..."
+"چرا نرفتی خونه خودتون؟؟؟"
مرتضی آهی کشید:"از عکس العمل عاطفه میترسم....منو با این حال ببینه درجا سکته میکنه..."
+"دور از جونش...الان به مریم میگم زنگ بزنه بهش بیاد اینجا... "
-"دستت درد نکنه..."
مریم هول هولکی چادرش را روی سرش انداخت و از خانه بیرون رفت و از پله پایین:"سلام آقا
مرتضی رسیدن بخیر... خوش اومدید...بفرمایید داخل..."
مرتضی لبخندی زد:"سلام آبجی خیلی ممنون....همین بیرون میشینیم..."
romangram.com | @romangram_com