#پادشاه_من_پارت_29

یه نفر کشته نمیشه..."
محمدرضا خیره شد تو چشم های اشک آلود مریمش:"یعنی چی؟؟"
مریم دستی به چشم هایش کشید و با بغض گفت: "یکی خود سرباز و یکی دختری که
عاشقشه..."
محمدرضا لبخندی زد و دست مریم را فشرد....
+"اونا که این چیزا حالیشون نیست....فقط میکشن...تو چرا غصه میخوری؟؟"
صدای بغض دارش آتش زد دل محمدرضا را:"غصه میخورم به جوونای وطنم که هر لحظه دارن
میون بمب و تانک پر پر میشن....غصه میخورم به دختری که چشم به راهه شوهرشه،به خانواده
ای که منتظر پسرشونن..."
محمدرضا مریم را در آغوش کشید:"الهی قربون اون دل کوچیکت برم...آروم باش...اصلا بزار برم
خاموش کنم تلوزیون رو....گریه نکن دیگه..."
مریم آهی کشید و بلند شد... محمدرضا دستش را گرفت:"کجا؟؟؟"
مریم لبخندی زد:"میرم چایی رو عوض کنم سرد شده "


محمدرضا هم لبخندی به نشانه ممنون زد و دستش را رها کرد و سمت تلوزیون رفت و خاموشش
کرد...
نگاهی به ساعت انداخت هنوز یازده نشده بود... نگران فردا بود....
چطور پول را جور میکرد؟؟؟
از چه کسی قرض میکرد؟؟؟
بدهی هایش را چطور بدهد؟؟؟

romangram.com | @romangram_com