#پادشاه_من_پارت_28

محمدرضا نیم نگاهی به مریم انداخت و گفت: "به جون تو که میخوام یه تار مو ازت کم نشه
خجالت میکشم به پدرزنم بگم پول میخوام...بابات نمیگه این چه مردیه که هنوز یک ماه نشده
طلب پول میکنه....تو نگران نباش خودم درستش میکنم...."
مریم که تا حدی قانع شده بود سری تکان داد:"امیدوارم... "
بعد از جمع کردن سفره چای ریخت و آورد و کنار محمدرضا نشست....
محمدرضا هم بی حرف به تلوزیون سیاه و سفید کوچک روبه رویش زل زده بود و اخبار میدید....
تمام صحنه های جنگ و بود و بس....
آمار شهدا روز به روز بیشتر میشد....
تعدادی شیمایی شده بودن و برگشته بودن شهرشان....
تلوزیون چه چیز هایی که نشان نمیداد....
کسی دستش قطع شده بود و از دستش خون میرفت....
کسی پایش قطع شده بود و کشان کشان دنبال آب میگشت....


کسی هم تیری در قلبش فرو رفته بود و داشت نفس های آخرش را میکشید....
چرا کسی نبود کمک کند؟؟؟
چرا کسی به دادشان نمیرسید....
اشک در چشمان مریم حلقه زد....
دست محمدرضا رو گرفت و گفت: "یه چیز بگم؟؟؟"
محمدرضا باتعجب نگاهش کرد:"جانم بگو؟"
مریم آه بلندی کشید:"کاش اون کسی که تیر میزنه به قلب این جوون ها میدونست با این کارش

romangram.com | @romangram_com