#پادشاه_من_پارت_27

محال بود....
آن هم از محمدرضایی که سرش برود دست جلوی کسی دراز نمیکند....
محمدرضا نفس را با خشم بیرون داد و از جایش برخاست و غرید:"نخیر....خودم جورش
میکنم..."
مریم قاشقش را روی بشقاب گذاشت و بلند شد و کنار محمدرضا ایستاد و نگاهش کرد:"چه
جوری؟؟؟خب ازشون قرض میگریم بدهی نمونه رو دستت بعد هروقت داشتیم برمیگرودنیم..."
کلافه سری تکان داد: "نه..."
مریم چشم غره ای رفت:"چقد لبجازی تو...چه اشکالی داره کمکمون کنن...اصلا به بابای من نگو
به بابای خودت بگو..."
محمدرضا زل در تو چشم های مریم و دستشو گذاشت روی شونه مریم و گفت:
"نمیخوام....نمیخوام از کسی کمک بگیرم....میخوام رو پاهای خودم وایسم...نمیخوام کسی بهم
ترحم کنه.... از مسجد وام میگیرم..."


مریم پوزخندی زد:"وام میگیری؟؟کی ضامنت میشه؟؟؟بابات؟؟بابام؟؟؟؟نمیگن تو که پول لازم
بودی چرا به خودمون نگفتی؟"
-"بس کن مریم....من حاضرم به غریبه رو بزنم ولی به آشناها نه..."
مریم سری تکان داد و دوباره نشست و زیر لب گفت:"بس که یه دنده ای..."
محمدرضا که نمیخواست مریم را ناراحت ببنید سرفه ای مصلحتی کرد:"شنیدم چی گفتیا..."
این را گفت و نشست و مشغول خوردن شد....
مریم هم چشم غره ای به محمدرضا رفت و با تحکم گفت: "منم گفتم که بشنوی..."

romangram.com | @romangram_com