#پادشاه_من_پارت_25
چادرش را دور خودش پیچید و به محمدرضا زل زد....
او توان تحمل حجم سنگین نگاه های مریم را نداشت....به سرعت سرش را بالا آورد و به مریم نگاه
کرد...
تا چشم های اشک آلودش را دید دستش را بالا برد و روی چشمان مریم کشید و آرام
گفت:"ببخشید اشکتو در آوردم....عصبانی شدم یه لحظه....دیگه گریه نکن....ببخشید.... "
وارد خانه شدند....مریم سریع به آشپزخانه رفت...
بعد از اینکه محمدرضا لباس عوض کرد؛مریم سفره ای پهن کرد و مشغول چیدنش شد...
****
دوهفته مثل برق و باد گذشته بود....
زندگی شان آرام بود و پر از عشق....
محمدرضا سرکار میرفت و کم کم به کارش عادت کرده بود....
سر ماه بود و باید اجاره مغازه اش را میپرداخت....
همان طور که پول ها را میشمرد طول و عرض اتاق راهم طی میکرد....
با خودش کلنجار میرفت...
پولش کم بود...
پول ها را روی سر تلوزیون گذاشت و کلافه از خانه بیرون رفت...
فروش آنچنانی نداشت....
خرج عروسی هم که روی دوش خودش بود...
بازار هم وضع خوبی نداشت...
romangram.com | @romangram_com