#پادشاه_من_پارت_24
فقط یک سانتی متر باهم فاصله داشتند...
محمدرضا طاقت نیاورد و فریاد کشید :"اون اینجا چه غلطی میکرد؟؟؟"
اشک به چشمان مریم هجوم آورد...
هیچ وقت همسرش را اینگونه ندیده بود...
علی روز اول زندگی مشترک را برایشان زهرمار کرد...
مریم سرش را بالا گرفت و زل زد به چشمان مشکی محمدرضا و طوری که سعی داشت اشک
نریزد گفت: "نمیدونم چرا اومد اینجا.... اما اونقدر میدونم که دیگه چشمش دنبالم
نیست...خواهش میکنم زود عصبی نشو و قضاوت نکن..."
اینبار محمدرضا سرش را پایین انداخت...
تند برخورد کرد...
این کارش به اعتمادی اش را رساند...
اما او به همسرش اعتماد کامل داشت...
دستش را روی ته ریشش کشید و زیر لب گفت:"غلط میکنه بهت چشم داشته باشه.... خودم
چشماشو از کاسه در میاوردم اونوقت..."
مریم خیره نگاهش کرد...
احساس غرور کرد....
چه غیرتی بود مردش...
اشک هایش آرام سرخوردند و روی گونه هایش غلطیدند اما میان اشک هایش لبخند بر لب
داشت...
romangram.com | @romangram_com