#پادشاه_من_پارت_23

نفسش را محکم بیرون داد و رو به علی گفت: "خیلی خوش اومدی بفرما داخل..."
علی پوزخندی زد:"دس شما درد نکنه... دو دیقه اومده بودیم مریم خانومو ببینم که نشد...ایشالا
سری بعد..."
عاطفه هاج و واج علی را نگاه کرد...
این واقعا همان علی است؟؟
همانی که به نزدیکان و دوستانش "تو"نمیگفت و حالا با این لحن حرف میزند؟؟
لبش را به دندان گرفت به محمدرضا نگاه کرد و خجالت زده گفت: "سلام آقا محمدرضا....
ببخشید مزاحم شدیم خدافظ..."
یک قدم به جلو برداشت و دست علی را کشید:"داداش بیا بریم..."
-"مریم جون خدافظ..."
علی هم نگاهی به مریم انداخت :"خداحافظ مریم خانوم..."
عاطفه با شرمندگی علی را از خانه بیرون برد و در را بست....
محمدرضا ماند و مریم....


مریم ماند و نفس های خشمگین و چشم های سرخ همسرش...
مریم آب دهانش را پایین فرستاد و لبخند مصنوعی زد و گفت: "چقدر زود اومدی؟؟"
محمدرضا لبش را به دندان گرفت و در همان حال پوزخندی زد:"فک کن نیومدم چیکار
میخواستی بکنی؟؟"
مریم هول شد...دستی در هوا تکان داد: "هی...هیچی...فقط... فکر نمیکردم زود بیای"
محمدرضا با همان چهره خشمگین به مریم نزدیک شد...

romangram.com | @romangram_com