#پادشاه_من_پارت_22

مریم چشم غره ای به علی رفت و وارد حیاط شد و روی تخت نشست...
عاطفه به علی نزدیک شد و نیشگونی از برادرش گرفت:"انقد حرص نده این بیچاره رو...انگار نه
انگار یه مدت جبهه بودی....از قبلت خیره سر تر شدی که....چته؟؟؟بزار برسی بعد زخم زبون
بزن..."
علی باخشم به عاطفه نگاه کرد:"توام که رفتی پشت اون..."
عاطفه با حرص نفسش را بیرون داد:"خجالت بکش علی...بیا بریم..."
علی باز پوزخند زد:"میخوام آقاشونو ببینم...وایسا... "
عاطفه دست بردارش را گرفت: "علی دنبال شر نگرد...اینجوری نبودی تو...بیا بریم خونه..."
میخواست بحث را عوض کند...نگاهی به سرتاپای علی کرد و گفت: "اصلا باید بریم خونه بگی کجا
بودی...چه اتقاقی واست افتاد...بریم پیش مامان بابا...پیش مرتضی..."
تا اسم مرتضی آمد اخم های علی شدید شد:"مرتضی؟؟؟مرتضی کیه؟؟؟"
منتظر به عاطفه نگاه میکرد که صدای باز کردن قفل در آمد...
مریم از آنجا جیغ خفیفی کشید و سریع بلند شد و خودش را سمت عاطفه رساند...


به ثانیه نکشید که محمدرضا در چهارچوب در ظاهر شد... لبخند بر لب داشت اما با دیدن علی
اخم هایی بر پیشانی بلندش نشست...
مریم هول شد و چادرش را در دست فشرد و سریع گفت: "سلام خسته نباشی... "
محمدرضا بدون اینکه حتی نیم نگاهی به مریم بیاندازد گفت: "ممنون..."
جواب سلامش را هم نداد...
وجود علی عذابش میداد...

romangram.com | @romangram_com