#پادشاه_من_پارت_21
باز پوزخندی زد و گفت: "چتونه؟؟؟؟وا رفتین؟؟؟خیلی دلتون میخواست شهید شده باشم..."
اینبار جدی شد و اخم هایش درهم رفت و به عاطفه اشاره کرد:"حالا مریم شاید اینو آرزو میکرده
ولی تو چرا عاطفه؟؟؟؟هااان؟؟"
عاطفه مریم را از خودش جدا کرد و با ترس کمی جلو رفت و بریده بریده گفت:
"ع...علی...ت...تو...علی...دا..دا..داداش....تو..."
نتوانست ادامه دهد و خودش را در آغوش برادرش انداخت به گریه افتاد...
برادری که یک سال پیش خبر شهادتش را آوردند...
برادری که حالا سالم و سر حال برگشته...
برادری که عشق عاطفه بود...
عاطفه اشک هایش تمامی نداشت...
مگر میتوانست بردارش را صحیح و سالم ببینید و از شوق اشک نریزد؟
علی خواهرش را از خود جدا کرد و با پا در را بست و گفت: "آقاشون نیستن خونه؟؟؟"
عاطفه که درد دل زخم خورده ی علی را میدانست اخمی بر پیشانی انداخت:"علی شروع نکن
لطفاً... "
علی خندید:"ای بابا... سوالم نمیشه پرسید...."
بعد رو به مریم که چادرش را محکم گرفته بود و به دیوار تکیه داده بود گفت: "محمدرضاتون
هست ؟؟؟"
مریم صاق ایستاد و اخمی کرد و با خشم و تحکم گفت: "نخیر ولی الان میان..."
علی بی مهابا بلند خندید:"اهاااا این یعنی الان من برم بیرون آره؟؟؟"
romangram.com | @romangram_com