#پادشاه_من_پارت_20

هردو از جا پریدند...
عاطفه وای بلندی گفت و از جا برخاست و چادرش را سر کرد: "آقا محمدرضا ست..."
مریم چادر سفید رنگش را که دورش افتاده بود را روی سرش انداخت و بلند شد و خندید:"چرا
هول کردی خب؟؟؟محمدرضا مگه ترس داره؟؟؟اصلا شاید اون نباشه..."
عاطفه سری تکان داد:"چی بگم برو دیگه کشت خودشو...."
مریم خنده ی آرامی کرد و به سمت در حرکت کرد...
لبخندی روی لبانش نشاند و با ذوق در را باز کرد اما از دیدن کسی که روبه رویش بود از تعجب
ماتش برد و زل زد به چهره مقابلش....
تمام تنش میلرزید...
امکان نداشت...
او...او مگر نمرده بود؟؟
مگر نگفته بودند شهید شده؟؟؟


آب دهانش را قورت داد و تمام توان و حواسش را جمع کرد و داد کشید:"عاااااااااااااااااطفه...."
پسر رو به رو لبخندی زد اما بیشتر به پوزخند میماند... بلند گفت: "چیه مریم خانوم؟؟؟جن
دیدی؟؟؟"
مریم دست لرزانش را روی دهانش گذاشت و طوری نامفهموم گفت:
"ت...و...ت..تو...م...مگ.......مگهه...ش..شه...شهید...نشده بوودی؟"
او در را هل داد که باعث شد مریم کمی عقب برود و در بغل عاطفه که انگار دنیا دور سرش
میچرخد بیفتد...

romangram.com | @romangram_com