#پادشاه_من_پارت_19

چایش را درون سینی گذاشت: "میدونی که مرتضی میخواد بره..."
مریم لبخندی زد و سری تکان داد: "بله.... خدا به همراهش..."
عاطفه دست هایش را درهم قفل کرد:"دلم راضی نیست به رفتن مریم....میترسم بره و مثه بردارم
خدایی نکرده شهید بشه...."
مریم که حال ناخوش دوستش را دید دستش را گرفت: "نگران نباش ....توکل کن به خدا...اما اگه
راضی نیستی بهش بگو....شاید بخاطر تو نرفت..."
عاطفه پوزخندی زد:"اتفاقا میگه بخاطر من میخواد بره...."
اشک در چشمان عاطفه حلقه زد...
غمگین بود بخاطر رفتن همسرش به جبهه...
هنوز یک ماه نشده است که عروسی کرده اند...اما مرتضی مصمم روی حرفش ایستاده و میخواهد
برود....
سرش را پایین انداخت و بغضش را خورد و اشک را چشمانش جدا کرد....


نفس عمیقی کشید و بعد روبه مریم گفت: "هرچند ناراضی ام و اونم راضی به نرفتن نمیشه اما
توکلم به خدا....دعام پشتشه...ایشالا سالم برمیگرده..."
مریم از اینکه دوستش آرام شده بود لبخند زیبایی زد:"نگران نباش عزیزم.... ایشالا چیزی
نمیشه...."
ساعت ها کنار هم نشستند و از دوران کودکی باهم حرف زدند...
آنقدر غرق در خاطرات بودند که متوجه گذر زمان نشدند...
هنوز مشغول حرف زدن بودند که صدای در آمد...

romangram.com | @romangram_com