#پادشاه_من_پارت_18
در افکارش غرق بود که صدای کوبیده شدن در آمد...
قرآن در دستش را روی تخت گذاشت و سریع چادرش را روی سر انداخت و سمت در دوید....
نفس عمیقی کشید و در را باز کرد...
عاطفه لبخندی زد:"به به عروس خانوم سلام عرض شد!!"
مریم خندید و عاطفه را به داخل دعوت کرد:"سلام دوست عزیز خیلی خوش اومدید بفرمایید..."
عاطفه بی توجه به مریم چادرش را بیرون آورد و روی دستش انداخت و نگاهی به کل ساختمان
انداخت:"چه خونه قشنگی مریم"
مریم دستش را روی شانه ی عاطفه گذاشت: "ممنون عاطفه جون...بشین تا برم چایی بیارم..."
عاطفه باز جوابی نداد و مشغول دیدن حیاط با صفا و کوچک دوستش شد....
مریم انگار دست و پایش را گم کرده بود...
اولین مهمانش بود...
میترسید در پذیرایی کردن دست گل به آب دهد....
اما با چند نفس عمیق و چند صلوات در دل مشغول آماده کردن بساط پذیرایی شد...
زودتر از آنچه که فکر میکرد توانست وسایل را مهیا کند...
سینی بزرگ را دردست گرفت و وارد حیاط شد...
عاطفه با شوق به دوستش نگاه کرد:"راضی به زحمت نبودیم خانوم..."
مریم کنار عاطفه نشست:"اختیار داری....بفرمایید چایی سرد نشه....چی شد اومدی اینجا؟"
لبخند بر لب عاطفه خشک شد...
آمادگی این سوال را نداشت اما آمده بود که حرف بزند...
romangram.com | @romangram_com