#پادشاه_من_پارت_17
از زیر درخت ها که رد شد صدای مریم آمد: "وایسا محمدرضا.... "
سرجایش ایستاد و به مریم که در آن چادر نماز سفید رنگ مثل فرشته ها شده بود نگاه
کرد:"جانم؟؟"
مریم خودش را کنار محمدرضا رساند و گفت: "میخوام از زیر قرآن ردت کنم..."
خندید:"دستت درد نکنه... "
کنار در ایستاد و قرآن را بالا گرفت تا مردش از زیرش رد شود...
محمدرضا بعد از چند بار رد شدن کنار ماشین ایستاد:"برو تو خانومی مراقب خودت باش..."
-چشم....برای ناهار زود بیا...نمیخوام این روز اولی تنها باشما....
محمدرضا دستش را روی چشمم گذاشت:"چشم...خدافظ"
مریم در را بست و وارد خانه شد...
چطور این چند ساعت را تنهایی سپری کند؟؟؟
بی حوصله روی تخت کنار حیاط نشست و به آسمان زل زد....
کاش جنگ تمام شده بود....
کاش دیگر کسی جگر گوشه اش را به میدان نبرد نمیفرستاد...
ای کاش این کاش ها به واقعیت تبدیل شود...
به فکر فرو رفت...
یعنی مرد او هم راهی جبهه میشود؟؟
یعنی میرود و شهید میشود؟؟؟
یعنی محمدرضا اورا تنها میگذارد و میرود....
romangram.com | @romangram_com