#پادشاه_من_پارت_16
زبانش را در چرخاند اما نتوانست چیزی بگویید...
فقط حرفش را زده بود اما قول که نداده بود...
به قول خودش نمیتوانست مریمش را تنها بگذارد و برود جنگ...
نفس عمیقی کشید:"تو دلت میخواد برم یعنی؟؟؟؟؟اما مریم الان نمیتونم برم....باید بچسبم به
کارم.....کارم که بیفته رو غلتک شاید برم....کارم واجب تره..."
مریم اخم کرد:"فقط بخاطر کار؟؟؟"
محمدرضا سرش را بالا آورد و بالبخندی کنج لبش مریم را نگریست:"نخیر بانو...اصلی ترین دلیل
نرفتن من تویی..."
مریم که انگار دلش همین جواب را میخواست گفت: "یعنی اگه بشه،فردا پس فردا میری؟؟؟"
محمدرضا لقمه ی آخرش را خورد و بعد از گفتن الهی شکر رو به مریم گفت: "امروز مهمه....
امروزی که کنار هم داریم نفس میکشیم...امروز فقط قشنگه و زیبا و فردا...اصلا بهش فکر
نکن...هرچی خدا بخواد..."
مریم کاملا در جوابش قانع شد...
محمدرضا از جایش برخاست چ همانطور که سمت اتاق میرفت گفت: "مریم خانوم دستت درد
نکنه..."
-نوش جان...
محمدرضا لباس هایش را عوض کرد و سوییچ ماشین را برداشت و همراه کلید های مغازه از اتاق
بیرون رفت....
با خداحافظی بلندی از خانه بیرون رفت....
romangram.com | @romangram_com