#پادشاه_من_پارت_15

مریم دست از کارش کشید و مشغول خشک کردن دست هایش شد:"تا دست و صورتتون رو
بشورید منم سفره رو پهن کردم..."
محمدرضا اخمی بر پیشانی اش انداخت:"وای مریم من یه نفرم بخدا...چرا جمع میبندی خب؟"
-ببخشید...
+خو ببخشید که نشد...مثه اینکه زن و شوهریما...غریبه نیستم هی میگی شما شما...اع...
مریم سرش را بالا آورد:"خب ببخشید...دیگه تکرار نمیشه... "
محمدرضا لبخندی زد و سری تکان داد و از آشپزخانه بیرون رفت...
وارد حیاط شد و لب حوض نشست تا دست و رویش را بشویید...
نگاهش به در که افتاد یادش افتاد باید ماشین را به صاحبش تحویل دهد و به مغازه برود....
قطعا دیرش شده است...
سریع وارد خانه شد و کنار مریم و سر سفره نشست و مشغول خوردن شد که مریم گفت:
"محمدرضا ؟؟"
همانطور که میخورد جواب داد:"جان؟؟"


مریم هم کمی از چاییش را خورد و بعد از مکثی گفت: "والا آقا مرتضی شوهر عاطفه دوستم
میخواد بره جبهه..."
تا اسم جبهه آمد محمد رضا سرش را بالا آورد و با دقت بیشتری به مریم نگاه کرد:"خب؟؟"
مریم آب دهانش را پایین فرستاد: "تو نمیری؟؟؟قبل از عروسی گفتی که میری....هنوزم سر
حرفت هستی یا نه؟؟؟"
محمدرضا صاف نشست و به گل های قالی نگاه کرد...

romangram.com | @romangram_com