#پادشاه_من_پارت_14
میکنم که تورو به من هدیه داد...خوشحالم و به خودم میبالم که از امروز به بعد همیشه تورو
کنارم دارم...نمیدونی چه لذتی داره همکلام شدن با تو...عشق تو قلب کوچولوم رو همش از خود
ی خود میکنه چون فقط تورو بین دیگرون باور کرده...چه قشنگه لحظه ی رسیدن به اوج
خوشبختی...موقعی که دوتامون همدیگه رو برای هم میخواییم...خالصانه و از ته قلبم میگم که
عزیزم برای من معنای واقعی عشق تویی...خیلی دوستت دارم..."
****
صداهای ناهنجاری به گوشش خورد....
ناچار چشم هایش را باز کرد و نگاهی به کنارش انداخت...
مریم کنارش نبود...
پس باعث این همه صدا خانمش بود...
لبخندی زد و از جایش برخاست و تشک را جمع کرد و در کمد گذاشت و از اتاق بیرون رفت...
هنوز خستگی اش در نرفته بود...
خمیازه ای کشیده کشید و در چهارچوب در ایستاد....
چه عطری در آشپزخانه پیچیده بود...
لبخندی زد و به در تکیه کرد و گفت: "سلام مریم بانو صبحتون بخیر... "
مریم که پشتش به محمدرضا بود آرام برگشت و گفت: "سلام آقا...صبح شماهم بخیر...بیدارتون
کردم؟؟"
محمدرضا خندید و برخلاف چیزی که در دلش بود گفت: "نه عزیزم خودم بیدار شدم باید برم
دیگه... "
romangram.com | @romangram_com