#پادشاه_من_پارت_113

از خودش حالش بهم میخورد اما عادت کرده بود به آن پودر سفید رنگ خانه خراب کن....
نمیتوانست از آن بگذرد....
حاج محمود محمدرضا را صدا زد...
محمدرضا نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد....
شیر آب را باز کرد و آبی به صورتش زد....
صدای حاج محمود بلند شد:"د وا کن در این خراب شده رو..."
محمدرضا وا رفت...
نکند فهمیده باشد...
سرفه ای کرد:"الان میام حاجی..."
حاج محمود با مشت به در کوبید:"وا کن در این لعنتی رو .....وا کن مردک بی آبرو....د بهت میگم
وا کن..."
محمدرضا دست های لرزانش را به در برد و قفل را باز کرد...
حاج محمود یقه اش را گرفت و بیرون کشید:"این بود جواب اعتماد من به تو
؟؟؟هااان؟؟؟؟محمدرضا این چه غلطیه؟؟؟به خودت بیا....به فکر زن و بچه باش بدبخت..."


محمدرضا سرش را پایین انداخت و فریاد کشید:"زندگیه خودمه....به هیچ بنی بشری ربط نداره
من چیکار میکنم....زندگیه خودمو میخوام به گُه بکشمش..."
حاج محمود کفری شد...
با عصبانیت هرچه تمام محمدرضا را بیرون پرت کرد و فریاد کشید:"برو گمشو مرتیکه معتاد
مریض....گمشو....دیگه پاتو تو این خراب شده نزار..."

romangram.com | @romangram_com