#پادشاه_من_پارت_112

تند تند تشکر کرد و پول را در جیبش گذاشت و رفت....
کم کم داشت حالش بد میشد....
مریم سریع پویان را خواب کرد و وارد آشپزخانه شد....
ظرف های ظهر را شست و مشغول شد....
شاید برای اولین بار بود که میخواست در حضور محمدرضا مهمانی دهد....
محمدرضا آرام و بی جان وارد دستشویی شد و در را قفل کرد....
تنها جایی که میتوانست با خیال راحت تزریق کند آنجا بود....
بینی اش را بالا کشید و گوشه ای ایستاد....
آستین پیراهنش را بالا زد...
محلول را وارد سُرَنگ کرد....
تپش قلبش بالا گرفت....
چقدر محتاج این بود....
عطسه ای کرد و سر سُرَنگ را وارد رگش کرد....
تمام محتوایش را خالی کرد....
سرنگ را سریع بیرون آورد و دستش را آنجا گذاشت و مالش داد....


صدایی صاف کرد و روبه روی آیینه ایستاد....
به قیافه اش زل زد...
آن جوان بیست و شش ساله رشید و خوش هیکل و خوش تیپ به یک مرد چهل ساله می
مان ست....

romangram.com | @romangram_com