#پادشاه_من_پارت_111
مریم سری تکان داد:"باشه بهشون زنگ میزنم..."
محمدرضا لبخندی زد و گفت:"خب اگه چیزی کم و کسر داری بگو تا برم بخرم..."
مریم کمی فکر کرد:"همه چی داریم...تو برو..."
محمدرضا که به طلب پول این حرف را زده بود عصبی شد...
اما به روی خودش نیاورد....
اخم کرد و بدون حرفی رفت....
مریم مشکوک شده بود....
خوب کرد پولی به محمدرضا نداد...
فکر اینکه شاید خواب باشند را نکرد و بلند شد و سمت تلفن رفت...
محمدرضا از تمام کوچه ها گذشت تا به کارگاهی رسید که کار میکرد....
کارگاه وارد که شد رئیسش را دید که دارد وضو میگیرد....
محمدرضا با چشم های خمارش به حاجی نگاه کرد و سلام کرد...
حاج محمود با خوشرویی جوابش را داد و گفت:"چرا زود اومدی محمدرضا؟؟"
محمدرضا آب دهانش را پایین فرستاد :"حاجی راستش امشب مهمون دارم یکم پول لازمم...اگه
اشکالی نداره...."
حاجی حرفش را قطع کرد:"بسیار خب....چقدر میخوای؟"
محمدرضا لبخندی از سر خوشحالی زد و گفت:"هرچقدر خودتون صلاح میدونید..."
حاجی سری تکان داد و مقداری پول در دست محمدرضا گذاشت...
محمدرضا خوشحال شد...
romangram.com | @romangram_com