#پادشاه_من_پارت_109
مریم سرش را پایین انداخت:"خب...خیلی وقت بود که از تو هیچ کسی خبر نداشت....نمی
دونستیم زنده ای یا مرده....داخلی یا خارج....من مطمئن بودم که برمیگردی اما بقیه نه...همش
تورو بی غیرت خوندن و منو سادهء عاشق بدبخت...اون روز که عاطفه و مرتضی اومدن قبل از
ناهار علی هم اومد...روم نشد بیرون کنم به احترام اینکه مهمونه...تا اینکه مرتضی بعد از کلی
مقدمه چینی....منو...چطور بگم ....خب...منو براے علے خواستگاری کردن...همین"
محمدرضا سرخ شد....
از درون آتش گرفت....
هرچند از همسایه ها شنیده بود اما انگار اینبار فرق داشت....
صادقانه گفت و محمدرضا را بی غیرت خواند....
محمدرضا خواست چیزی بگویند که منصرف شد...
دستش را مشت کرد و سرش را پایین انداخت....
با دست دیگرش شلوارش را به چنگ گرفت و در دلش گفت:"حق دارن بگن بی غیرت...خیر
سرت رفتی دنبال کار تا بدهی ها تو بدی اما خبر مرگت یه مریض برگشتی...حق دارن بگن بی
غیرت....هشت ماه همه رو بی خبر گذاشتی و حالا که برگشتی معتادی....قبلا معتاد خانواده بودی
و حالا معتاد هروئین...بی غیرت تویی...خوب گفتن...خوب"
مریم از سکوت محمدرضا سواستفاده کرد و سریع وارد اتاق شد....
کنار پویان نشست و شروع به نوارش کردنش شد...
صدای خوردن بشقاب ها بهم می آمد...انگار محمدرضا داشت وسایل نهار را جمع میکرد....
مریم آنقدر پویان را نوازش کرد تا بیدار شد....
romangram.com | @romangram_com