#پادشاه_من_پارت_108

مریم قاشق را در در بشقاب گذاشت و دست هایش را درهم قلاب کرد گفت:"منم از مامانم
شنیدم آره مثه اینکه ارمنستان بوده....ولی به دروغ گفته که رفتم جبهه..."
محمدرضا نگاهی عمیق به مریم انداخت و باز پرسید:"در نبود من که اینجا نیومد؟"
مریم نفس عمیقی کشید و سعی کرد دست و پایش را گم نکند و آرام گفت:"این خیلی مهمه
الان؟؟؟چیکار به اون داری....ولش کن"
محمدرضا نفسش را با حرص بیرون داد:"جواب سر بالا نده مریم....اومده یا نه؟"
مریم سریع از جایش بلند شد:"آره اومد...."
محمدرضا هم از جایش بلند شد...
کاری به مریم نداشت اما صدایش را بالا برد:"خب اومد چیکار داشت؟؟؟"
مریم سمت محمدرضا برگشت و گفت:"عاطفه و مرتضی برای ناهار اومدن اینجا و بدون اینکه به
من بگم علی رو هم با خودشون آورده بودن...."
محمدرضا مشکوک نگاهش کرد:"همین؟؟"
مریم کلافه سری تکان داد:"بله همین"
محمدرضا میدانست....
انگار میخواست از زبان خود مریم بشنود....


محمدرضا مانند یک کودک پا روی زمین کوبید:"خب بگو براے چی اومده اینجا؟؟"
مریم دم دمهء گریه بود....
نمی فهمید الان شک کرده است یا میداند و میخواهد از خود مریم بشنود یا که میخواهد بهانه
دست بگیرد و دعوا راه بیندازد....

romangram.com | @romangram_com