#پادشاه_من_پارت_107

موقع فرق داشت....تو نبودی الان که هستی باید کنارم باشی..."
مریم چشم از محمدرضا گرفت...
هرچند دلش ضعف رفت برای حرف و لحن محمدرضا اما جوابی نداد و خودش را بی تفاوت جلوه
داد....
محمدرضا نگاهی به نیم رخ مریم کرد ....
در گوشش زمزمه کرد:"هیچوقت هم باهام قهر نکن...برام خوب نیست....میدونی که تو دنیا فقط
تو برام عزیزی...قهر نکن خانوم"
ناخودآگاه لبخندی روی لب های مریم نقش بست...
محمدرضا هنوز هم عاشقانه مریم را دوست میداشت....
محمدرضا دست مریم را کشید و کنارش خودش نشاند....
مریم گیج بود و خوشحال....
محمدرضا غیر قابل پیشبینی بود....گاهی مثل برزخ آتشین و خشمگین....گاهی آرام و مهربان....
تا همین بیست دقیقه قبل داد و بیداد میکرد و یک باره میگوید فقط تو برایم عزیزی....
کاش معنی و عزیز را میدانست...کاش میدانست عزیز هارا اذیت نمیکنند...
مریم بدون حرف شروع کرد به خوردن غذایش....


محمدرضا هم میخورد و هم زیر چشمی مریم را نگاه میکرد....
محمدرضا سرفه ای کرد و گفت:"میگم این علی بود داداش عاطفه..."
مریم سرش را بالا بردن و سرش را به معنای خب تکان داد....محمدرضا کمی آب خورد و ادامه
داد:"شنیدم که جبهه نبوده...درسته؟"

romangram.com | @romangram_com