#پادشاه_من_پارت_106

هنوز دست روی مریم بلند نکرده بود....البته هنوز دیر هم نشده بود....
انگار با آن سفر دراز عاشقانه نجوا کردن را از یادش برده بودند...
مریم دلشکسته وارد خانه شد....
سری به پویان زد و وارد آشپزخانه شد....
کم مانده بود اشک هایش سرازیر شود....
با بی حوصلگی وسایل نهار را آماده کرد و محمدرضا را صدا زد...
محمدرضا هنوز عصبی بود....
باز در ذهنش چیزی را می پروراند....
کنار سفره ساده نشست و بدون حرفی شروع به خوردن غذا کرد....
مریم لبش رابه دندان گرفت تا مبادا اشک هایش رسوایش کنند...
برگشت و بی حرف سمت اتاق راه افتاد که صدای محمدرضا به گوشش خورد:"کجا؟؟"
بدون اینکه برگردد:"می ریم پیش پویان..."
محمدرضا اخم هایش درهم کشید و غرید :"بیا بشین غذاتو بخور....پویان که خوابه...."
مکثی کرد و زیر چشمی به مریم نگاه کرد:"بیا بشین خوشم نمیاد تنهایی غذا بخورم..."
مریم پوزخندی زد و گفت:"اون هشت ماه چه جوری میخوردی؟؟الانم مثه همون موقع..."


محمدرضا یکدفعه از جایش برخاست و سمت مریم رفت و مچ دستش را گرفت و سمت خودش
کشید...
یک سانتی متر باهم فاصله داشتند....
محمدرضا سرش را خم کرد و به مریم زل زد:"سعی کن هیچ وقت رو حرفم حرف نزنی....اون

romangram.com | @romangram_com