#پادشاه_من_پارت_105

مریم با وجود خستگی اش لبخندی زد و به استقبال مردش رفت....
_"سلام آقا...خسته نباشی..."
باز معلوم نبود چه اتفاقی افتاده که اخم هایش درهم بود...
تنها به تکان دادن سر اکتفا کرد....
از راه رو رد شد و به حیاط رسید....
چشمش که به لباس های به بند آویخته افتاد ایستاد....
با دقت به تک تکشان نگاه کرد...چشمش به شلوار کارش افتاد...
با سرعت سمتش رفت و دستی در جیب های پشتی و داخلی کرد...
انگار چیزی نیافت....خونش به جوش آمد....
با عصبانیت سمت مریم برگشت و داد زد:"مگه نگفتم دست به این نزن هان؟؟؟؟"
مریم ناراحت شد....
این هم جای تشکر....
با احتیاط جلو رفت و خواست توضیح دهد که محمدرضا دستش را بالا برد و به نشانه تهدید
جلوی مریم گرفت و با همان لحن عصبی و تن صداے بالا گفت:"حرف نزن.....دفعه آخرت باشه
دست به وسایل من میزنی...."
سه ماه گذشته بود....


محمدرضا گاهی خوب بود و گاهی نه...
بعضی وقتها آنقدر عصبی میشد که دیگر حال خودش را نمی فهمید....یا دست به دیوار می کوبید
و یا از اسباب و اثاثیه خانه را می شکست.....

romangram.com | @romangram_com