#پادشاه_من_پارت_104

این را گفت و بچه را به مریم داد....
بعد از خوردن صبحانه محمدرضا لباسش را عوض کرد و کنار مریم ایستاد:"می رم بیرون هم یه
تابی می خورم هم دنبال کار میگردم....دیگه نیاز نیست تو کار کنی..."
مریم لبخندی زد:"باشه اما من نمیتونم اون پیرزن رو به امون خدا ول کنم...دخترش نیست
مجبورم برم پیشش..."
محمدرضا کفش هایش را پوشید و از پله ها پایین رفت...مریم هم به دنبالش...
_"ببین مریم ناهار منتظر من نباش...عصر میام که پویان رو ببریم دکتر...کاری نداری؟"
مریم با عشق به همسرش خیره شد و لبخندی زد:"مراقب خودت باش "
وقتی محمدرضا رفت مریم سریع وارد خانه شد و تلفن را برداشت و درخواست ماشین کرد...
باید زودتر به خانه مادر جون میرفت....از آنجا هم میتوانست به خانواده اش خبر بازگشت
محمدرضا را بدهد....
****
لباس های کثیف را در سطلی انداخت و از خانه بیرون رفت...
کنار حوض نشست....
کمی لباس هارا زیر و روی کرد و وقتی چیزی پیدا نکرد آب رویشان ریخت تا بشوید.
سرد نبود اما دست هایش از سردی آب می سوختند..


دستی به پیشانی اش کشید و عرق هایش را پاک کرد...
کارش تمام شد....بلند شد و تک تک آن هارا روے بند انداخت....
صدای باز و بسته شدن در خبر آمدن محمدرضا را داد....

romangram.com | @romangram_com