#پادشاه_من_پارت_103
مریم هرچند خیالش راحت نبود اما اورا سر جایش خواباند و خودش بالای سرش نشست...
محمدرضا نگاهی به مریم کرد:"بیا بخوابیم..."
_"تو بخواب من نمیتونم..."
+"نگران نباش مریم حالش خوبه...یه بار این اتفاق افتاده مشکلی نیست..."
لب های مریم از بغض لرزید...سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:"دفعه اولش نیست
محمدرضا...."
محمدرضا از جایش بلند شد و روبه روی مریم نشست و متعجب نگاهش کرد:"یعنی چی؟؟یعنی
قبلا هم صورتش کبود میشد و یک ساعت یه کله گریه میکرده؟؟؟"
مریم اشک هایش را پاک کرد و سری تکان داد....
محمدرضا لبش را گزید:"خب....خب فردا میبریمش دکتر..."
باز چشمه اشک مریم فعال شد:"میگن چیز خاصی نیست..."
*****
مریم سفره را جلوی محمدرضا پهن کرد و بساط صبحانه را درونش گذاشت...
محمدرضا مشغول حرف زدن با پویان سه ماهه بود....
مریم چای را آورد و نشست...
دستش را سمت محمدرضا گرفت:"پویان رو بده صبحونتو بخور..."
محمدرضا نگاهی به پویان کرد:"خب تو بغلم باشه هم میتونم بخورم..."
مریم خندید:"بله میدونم شما همه کاره هستید اما این شازده هم صبحونه میخواد..."
محمدرضا هم خندید:"آها از اون لحاظ...بیا بگیرش..."
romangram.com | @romangram_com