#اسوه_نجابت_پارت_9
تو همین فکر وخیال هستم که امین به سمتمون میاد
امین
حاجی با دستی که تسبیح داره به پشتم میزنه:
- فردا صبح زود بیا که کلی کار واسه جشن داریم. میخوام تو فردا مجلسو بگردونی! برو مرد! زن و بچت منتظرتن!
نگاهی به اونطرف مسجد، میندازم. همونجایی که مریم و آیلین منتظرم هستن! از دیدن هردوی اونها شوقی وصف ناپذیر زیر پوستم میخزه! این دونفر خونواده من هستن، زنی که در حقش جفا کردم و اکنون مالک قلب و ملکه ی زندگیم شده و دختری که تک تک سلولهای بدنم وابسته به اون شده! هیچکس نمیتونه حال منو بفهمه و شادیمو درک کنه! بعد از چند سال درموندگی و افسردگی، یکدفعه بهت میگن که این دختر 8 ساله که به صدای سگکهای بند کفشش دلخوش کردی، بچته! چه حالی میشی؟ انگار که از قعر جهنم به طبقه هفتم بهشت میبرنت! واسه ی من که همچین حسی داشت! پر شدم از حس خوب امید به زندگی!
خدایا چطوری باید شکرتو بگم و چطوری باید گناهانمو جبران کنم! دست حمایتگرتو از روی سر من و زن و بچه م برندار! خیلی پر توقع نیستم! فقط یک ذره آرامش میخوام و یک عمری که بتونم دل مریمو بدست بیارم و آینده ی خوبی واسه دخترکم بسازم! میدونم تازه اول مشکلاتم و تا بیام دل چرکین مریمو نسبت به خودم صاف کنم به عمر نوح نیاز دارم و صبر ایوب! نذار یک بار دیگه شرمنده این زن بشم و رو سیاه بچه م! خدایا به امید تو! که تنها امید نا امیدهایی!
رو به حاجی میکنم ودست به گردنش میندازم:
- حاجی خیلی مردی به مولا! به خدا جبران میکنم!
قطره اشکی روی شونه حاجی میچکه!
- مریم که ازت راضی باشه، انگار جبران کردی! برو خدا به همرات. بیشتر از این، اون دو تارو سرپا نگه ندار. خدا رو خوش نمیاد! مریم امروز، روز بدی داشته! برو ببینم چیکار میکنی مرد! علی یارت باشه که این ماه مبارکو علی وار در خدمت مردمت بودی!
romangram.com | @romangram_com