#اسوه_نجابت_پارت_8

رو به حاجاقا میگم:

-خدا حافظ

- خدا به همراهت

صدا میزنم:

- آیلین!

- بله مامان

- بیا بریم

دست آیلینو می گیرم و به سمت در مسجد میرم! انقدر درگیر هیجانات پشت سر هم شدم که سردردمو فراموش کردم. دستمو به پیشونیم میبرم و با چهار انگشت ماساژ میدم.

- هنوزم سرتون درد میکنه؟

- آره دخترم

- کجا داریم میرم؟ پیش مائده؟

- نه میریم خونه ....

چی بهش میگفتم؟ میریم خونه ی آقای شاهکار؟ یا خونه بابات؟ یا خونه جدیدمون؟ چطور بهش حالی کنم که امین پدرشه؟ بچه که نیست! 8 سالش شده! نمیگه تا حالا بابام کجا بود؟ نمیگه چرا وقتی همسایمون شد نگفتی که بابامه؟ اونم آیلین! که مو رو از ماست بیرون می کشه! فکر کنم باید این وظیفه رو روی دوش حاجاقا نیکوسرشت بذارم. اون بهتر میتونه آیلینو قانع کنه!

romangram.com | @romangram_com