#اسوه_نجابت_پارت_76

- دیگه نبینم مریم! آخرین بارت باشه!

نمیتونم طاقت بیارم. به اتاق کارم میرم و سعی میکنم که با قدم زدن و قفل کردن دستهام تو هم و فشردن اونها به هم، خودمو آروم کنم

رو به قبله می ایستم. یادم میاد نماز نخوندم. به دستشویی میرم و وضو میگیرم. دومرتبه به اتاق کارم برمیگردم. سجاده رو از تو کمد بر میدارم! این سجاده رو مادرم موقع اومدن به تهران به من داد. پهنش میکنم و مشغول نماز خوندن میشم! در تمام لحظات نماز خوندنم از خدا میخوام که آرامشو به دل این زن رنج کشیده برگردونه. سرمو که از سجده بر میدارم، مریمو میبینم که جلوم میشینه و خیره به لبهای من میشه که در حال سلام دادن هستم. نمازو تموم میکنم. مریم هنوز مبهوت به من نگاه میکنه! دستمو جلوی صورتش تکون میدم. حرکتی نمیکنه. یک قطره اشک روی گونه ش میچکه. به سمت خودم میکشمش و دستمو دور شونه اش حلقه میکنم! پیشونیشو روی قفسه سینه ام میذاره:

- معذرت میخوام! حرفم خیلی بی ادبانه بود!

زیر لب میگم:

- فراموشش کن

صدای آیلین از آشپزخونه به گوش میرسه:

- مامان، بابا چرا نمیاین شام بخوریم!

مریم پیشونیشو از روی قفسه سینه م برمیداره. لبخندی بهش میزنم:

- بریم مامان! آیلینمون منتظره!

پشت میز آشپزخونه میشینم!

آیلین یکی یکی سیب زمینی ها رو از تو بشقاب برمیداره و تو دهنش میذاره. رو به من میکنه:

- بابایی بیا یک سیب زمینی بخور! ببین چقدر خوشمزه است!

romangram.com | @romangram_com