#اسوه_نجابت_پارت_55
- دومرتبه سرمو روی شونه ی آیلین میذارم و زار میزنم
دست قوی مردونه ای رو روی شونه ام حس میکنم:
- مرد که گریه نمیکنه!
سرمو بلند میکنم. حاجی نیکوسرشت و محمد رضا بالای سرم ایستادن. محمد رضا دستشو از روی شونه ام برمیداره. بلند میشم و دستمو دور گردنش میندازم:
- دلم خیلی پره داداش! خیلی!
صدای حاجی میاد:
- بس کن امین! بغض به گلوی زنت ودخترت آوردی! الانه که آیلین بزنه زیر گریه.
خودمو تو بغل حاجی میندازم:
- نوکرتم به مولا! اجازه بدید منم آقاجون صداتون کنم. مردونگی که شما در حقم کردید، پدرم نکرد. خواهش میکنم!
حاجی دستی به روی سرم میکشه:
- تو از همون روزی که اومدی خونه ام و پرواز کردنتو دیدم، پسرم شدی. گریه نکن! الان که وقت گریه نیست. پس فردا بیا بریم دنبال کار تعویض شناسنامه ی آیلین!
صدای هق هقم بلند تر میشه!
romangram.com | @romangram_com