#اسوه_نجابت_پارت_56

حاجی با تحکم میگه:

- بس کن امین! الان مردم دورمون جمع میشن!

سرمو از روی شونه حاجی برمیدارم و اشکهامو با پشت دستم پاک میکنم.

چشمم به مریم میوفته. چشمهاش از گریه سرخ شده! آیلین چونه ش میلرزه! بلندش میکنم:

- قربون دخترم بشم! نبینم دل کوچیکش پر از غصه بشه!

آیلین سرشو رو شونه ام میذاره و گریه میکنه! صدای گریه مریمو میشنوم.

حاجی رو به من میکنه:

- ببین چه شام غریبونی راه انداختی؟ دست زن و بچتو بگیر و از اینجا برو تا خون به جیگرشون نکردی!

از حاجی و محمد رضا خداحافظی میکنم. در ماشینو باز میکنم تا مریم بشینه. آیلینو به بغلش میدم. دخترکم سکسکه میکنه. با سرعت سوار ماشین میشم و به سمت خونه میرونم.

از لحظه ای که سوار ماشین شدیم، هیچ حرفی با مریم نزدیم. آیلین عقب ماشین ساکته! کنار یک آبمیوه فروشی نگه میدارم و سه تا لیوان شیرموز میگیرم. شیر موزها رو روی کاپوت ماشین میذارم. در طرف مریمو باز میکنم و آیلینو از بغلش میگیرم. آیلینو به عقب ماشین میفرستم و به دست هرکدومشون یک لیوان شیر موز میدم.

مریم نفس بلندی میکشه. میدونم که این زن هم دلش خیلی پره ولی من چیکار بایست میکردم که نکردم؟ به قول پدرم، زمان همه چی رو حل میکنه! مریم هم نیاز به زمان داره تا با خودش کنار بیاد! ولی خدا کنه زمانش به اندازه خواب اصحاب کهف نشه که اونوقت من دق میکنم!

آیلین در حالیکه لب و لوچه ش رو میلیسه میگه:

- چه شیر موز خوشمزه ای بود!

romangram.com | @romangram_com