#اسوه_نجابت_پارت_54
خدایا من چی میشنوم؟ بابا؟ آیلین به من گفت بابا؟
با بهت به مریم نگاه میکنم.
مریم سرشو پایین میندازه:
- از حاجاقا خواستم توجیهش کنه!
روی دو پا جلوی آیلین میشینم. چشمهام پر از اشک میشه! با دودستم بازوی آیلینو میگیرم و به سمت خودم میکشم. دستامو دور شونه هاش میپیچم و فشارش میدم. اشکم رو صورتم روون شده:
- بابا پیش مرگت بشه! علیک سلام دختر بابا! علیک سلام نفس بابا!
اشکهام روی صورتم بدجوری سرسره بازی راه انداختن. آیلین یک نفس حرف میزنه:
- آقا جون بهم گفت که شما بابای منید و منم فامیلم شاهکاره! اون گفت که وقتی من تو شکم مامانی بودم، شما گم شدید. و بابامو که فکر میکردم بابامه، بابام نبوده و عمومه! چون شما گم شده بودید، عمو محمد علی مجبور شد که شناسناممو به فامیل نیکوسرشت بگیره! آقاجون گفت شما دوست عمو محمد علی بودید تازه آقا جون گفت که شما هم پسرش هستید و عمو محمد رضا هم داداش شماست! بابایی من خیلی خوشحالم که شما شهید نشدی و میتونی بیای دم مدرسه دنبالم . اونوقت دوستام همش بهم نمیگن آیلین چرا بابات نمیاد دنبالت؟ منم دیگه غصه نمیخورم که بابام شهید شده!
آیلینو به خودم فشار میدم. صدای گریه م بلند شده. تو هق هقم میگم:
- خودم نوکرتم بابایی! خودم هم به مدرسه میبرمت و هم میارمت تا دیگه بقیه دل دخترمو نشکنن!
سرمو بلند میکنم. مریم با گوشه چادرش اشکشو میگیره!
رو به مریم میکنم. اشکهامو با دستم میگیرم:
- خیلی خانمی! بهترین هدیه ی عمرمو بهم دادی! به خدا، خاک پای هردوتا تون میشم!
romangram.com | @romangram_com