#اسوه_نجابت_پارت_53


- نه پسرم، خیر بود!

دیگه پیگیر نمیشم. مشغول کمک به پذیرایی کننده ها میشم. مردم یکی یکی به پیشم میان و از من و منصور امضا میگیرن! خدا رو شکر که پیش حاجی در چرخوندن مجلس جشن عید فطر رو سفید شدم. خدا کنه که پیش مریم هم رو سفید بشم.

مجلس که تموم میشه حاجی به پشتم میزنه:

- خسته نباشی مرد! شادم کردی. هیچ سالی مجلس جشنمون انقدر گرم نبود

- خواهش میکنم. این یکی دیگه حرفه م بود. زحمتی نداشت.

- نمیخوای بری؟ مریم و آیلین منتظرتن!

- پس تمیز کردن مسجد چی؟ به مریم گفتم 7 بیرون بیاد! هنوز وقت دارم!

- مریم منتظرته! جوونها مسجدو تمیز میکنن. تو تکلیفتو انجام دادی! برو

از حاجی خداحافظی میکنم و بیرون میام.

مریم و آیلین کنار ماشین منتظرم ایستادن! نگاههای آیلین به من فرق کرده. به سمتشون میرم. مریم با دستش از زیر چادر، به پهلوی آیلین میزنه.

آیلین نگاهی به مریم میندازه و بعد به من چشم میدوزه. یک لحظه به من زل میزنه و بعد همینطور که سرشو پایین میندازه میگه:

- سلام بابا!


romangram.com | @romangram_com