#اسوه_نجابت_پارت_45


-شما بابای منو دیدید؟

نگاهی به مریم میندازم. مریم سرشو پایین میندازه و بعد رو به من میکنه:

- زودتر بریم، نهار بخوریم. حاجاقا منتظرمونه!

دردی بدتر از این نیست که بچه ت تو رو نشناسه!

سوار ماشین میشم و به سمت رود هِن میرونم تا در رستورانی خارج از شهر تهران غذا بخوریم.

تا رستوران حرفی نمیزنم. دلم بدجور به درد اومده! قبل از پیاده شدن از ماشین، مریم حالمو میفهمه و آهسته زیر لب میگه:

- قول میدم که هرچه زودتر بهش بگم

زیر لب آهسته میگم:

- ممنونم





یک چرخ و فلکی کنار رستوران ایستاده و داره بچه ها رو یکی یکی سوار میکنه!


romangram.com | @romangram_com