#اسوه_نجابت_پارت_4
- برو! برو! خیالت از بابت آیلین جمع باشه!
از در حیاط پشتی وارد مسجد میشم، هزاران فکر تو سرمه که میان و میرن. این چه کاریه که حاجاقا مصره که الان برم پیشش؟!
از در مسجد که وارد میشم، چشمم به چشمهای منتظر امین میفته. شاید خیلی از زنها در حسرت این هستن که این مرد خوش تیپ و معروف نگاهی به اونها بندازه و یا لااقل با اونها همکلام بشه، چه برسه که از اون بچه ای داشته باشن! ولی من همیشه آرزو میکنم که ایکاش هیچ ارتباطی با امین شاهکار نداشتم حتی اگه این رابطه به باریکی و نازکی یک تار مو باشه! ولی متاسفانه محکم ترین و مستدل ترین رشته منو به امین وصل میکنه که اونم آیلینه! در نگاه امین برق بی سابقه ای دیده میشه! بی انصافیه بگم اگه در این مدت به من هیزی کرد یا رفتار نامناسبی داشت! ولی هر بار با دیدن آیلین یاد اون خاطره ی شوم میفتم و نمیتونم ببخشمش. از نگاهش ته دلم خالی میشه. چادرمو محکم با دستم میگیرم و به سمت حاجاقا میرم. آقای شریفی همون که صیغه نامه جعلی من و شهید محمد علی رو درست کرد، کنار حاجاقا نیکوسرشت ایستاده. به هردوتا سلام میکنم.
حاجاقا نیکوسرشت منو به یک گوشه میکشه و قول و قراری که یک روز بابت خرید آبروم ازم گرفته به یادم میاره!
خوب یادمه همون روز که حاجاقا میخواست لکه ی ننگی رو که امین رو ی دامنم نشونده بود، پاک کنه از من خواست در ازای این محبتی که برام انجام میده، اگه روزی از من کاری رو خواست که به صلاحم بود، نه نیارم! اونروز به قدری در مونده و بی پناه بودم که تمام شرط و شروط حاجاقا رو پذیرفتم ولی چه میدونستم که بعد از 8 سال سرو کله امین شاهکار پیدا میشه، اونم به شکلی که دل حاجی رو به دست بیاره و منو ازش خواستگاری کنه!
در اینکه امین هنرپیشه قابلیه که شک ندارم ولی حاجاقا هم مرد خداست و خوب میتونه بین مردان خدا و مردان شیطان رو تشخیص بده! یعنی امین مرد خدا شده که حاجاقا اونو بین خودشون راه داده؟!
با شنیدن اینکه امین منو از حاجاقا خواستگاری کرده، سرمای زمهریر تو تنم میشینه! و دچار درموندگی میشم! امین شاهکارمیخواد با من ازدواج کنه! کسی که من آرزوی هر لحظه م ندیدن اونه! من چطوری میتونم همسر مردی بشم که یکروز طناب رسوایی رو با بیشرمی تو گردنم انداخت و با وقاحت دنبال لذتهای زندگیش رفت و یادی از زنی به اسم مریم نکرد که چی به سرش اومده! تنها کاری رو که واسه خالی کردن دل پرم میتونم بکنم، فشار دادن انگشتهای پاهام تو فرشه.
خودم خوب میدونم که نبضم تو دستهای حاجاقا نیکوسرشته. خوب میتونه منو راضی کنه، مثل همیشه! با نگاه و کلام گرمش منو متقاعد میکنه! اون میگه که رو حرف خدا حرف نزنم چون این خواست خدا بوده که من و امین بعد از این همه سال باهم روبرو بشیم. حاجاقا از من میخواد با ازدواج با امین، آیلین زیر سایه ی پدر خودش بزرگ بشه و خود امین آبروی از دست رفته ی منو بهم برگردونه و طوق نامشروعی رو از گردن آیلین برداره!
مثل همیشه حرفهای حاجاقا منطقیه! نگاهی به چهره ی امین میندازم، نگرانی و ترس و پشیمونی رو تو چشمهاش میخونم.
امین ازم میخواد که فرصت جبران اشتباهشو ازش نگیرم!
مگه من کی هستم که بخوام رو حرف خدا و حاجاقا حرف بزنم! حرف سر قولی که به حاجی دادم نیست! حرف حرفه آبروست! تا کی میتونم خودمو به زور بند خونواده ی نیکوسرشت کنم؟ و اسم شهیدی رو که یک زمانی آبرومو خرید، در بند خودخواهیم بکشم؟ خودمم میدونم که چرا همه ی خواستگارامو رد میکردم، منکه نمیتونم تا آخر عمر ادعا کنم که آیلین فرزند شهید محمد علی نیکو سرشته! هر خواستگاری که میومد باید بهش میگفتم که آیلین، نتیجه ی یک لحظه هوس و بی حیاییِ یک نامرده که خودشو در فیلمهاش تو جلد بزرگترین مردای خدا جا میزنه! اگه اینو میگفتم، کی قبول میکرد که من مقصر نبودم و اگه هم قبول میکرد، کی حاضر میشد یک زن که بهش تجاوز شده و یک بچه رو دستش مونده بپذیره! اگه هم قبول میکرد، از کجا معلوم که اونقدر مرد بود که روزی هزار بار این ننگو به سرم نزنه! از همه اینها بگذریم، مگه من چندتا خواستگار مناسب احوالاتم داشتم! تک و توک! بیشتر کسایی که در خونه مو میزدن زن مُرده یا زن طلاقهایی بودن که سنشون کمتر از سن پدرم نبود! اونهایی هم که سرشون به تنشون می ارزید، منو واسه راه اندازی یک کارخونه جوجه کشی و کلفتی خانم بزرگشون میخواستن! پس در این شرایط باز هم بهترین انتخابم امین شاهکاره! اگه وصلت من با امین باعث بشه که طبق گفته حاجاقا حرمتم سر جاش برگرده، و آیلین هم مثل همه ی بچه ها از مهر پدری برخوردار بشه و سایه نامشروعیت رو سرش نباشه، قبول میکنم. حتی اگه به قیمت این باشه که بقیه ی سالهای عمرمو کنار کسی بگذرونم که هیچ حسی بهش ندارم! شاید تا حالا خودخواه بودم. نبخشیدن امین نباید باعث بشه که آیلین از مهر و محبت پدر واقعیش دور باشه و نگاه حسرتش به دستهای قلاب شده ی دوستاش تو دست پدراشون باشه! چقدر دخترم امسال حسرت کشید و گفت:
-خوش به حال نسترن که به جای سرویس، باباش میاد دنبالش.
هیچوقت یادم نمیره روزی رو که امین آیلینو به مدرسه رسوند و دخترکم تا چند روز یکسره خاطره ی اونروز رو تعریف میکرد.
romangram.com | @romangram_com