#اسوه_نجابت_پارت_27
بعد از خوردن صبحونه به مریم در جمع کردن میز کمک میکنم. آیلینو دنبال نخود سیاه به اتاق میفرستم. دوست دارم با زنم تنها باشم.
رو به مریم میکنم:
- میشه ازت خواهش کنم تا من اینجا رو جمع و جور میکنم بری و یک دست کت و شلوار واسم از تو کمد لباسها انتخاب کنی؟
مریم لبخندی میزنه و سرشو چند بار تکون میده و به اتاق خواب میره. دنبالش راه میفتم. در اتاق نیمه بازه. از درز بین دیوار و در نگاه میکنم. مریم یکی یکی کت و شلوارها رو از توی کمد در میاره و با دقت نگاه میکنه و دومرتبه تو کمد میذاره!
به یکی از کت و شلوارها نگاه سرسری میندازه و به کمد برمیگردونه. هنوز چوب رختی رو به میله کمد نزده، چند لحظه دست نگه میداره و دومرتبه کت و شلوارو بیرون میاره! خیره میشه! کت و شلوار آبی نفتی. اشک تو چشمهاش جمع میشه. چوب رختی از دستش میفته و مریم شل و وارفته روی تخت میشینه. رفتارش واسم عجیب به نظر میرسه! سرشو بین دستهاش میگیره و به کت و شلوار که وسط اتاق افتاده زل میزنه!
وااای!! این همون کت و شلواریه که من اونشب تو مهمونی کرمان تنم کرده بودم!!!
حقش نیست که اینهمه عذاب بکشه، اونهم بابت کاری که اون مقصر نبوده. وارد اتاق میشم. هنوز با دو دستش سرشو گرفته و به کت و شلوار خیره شده. با پام کت و شلوار رو از جلوی چشمهاش به یک طرف دیگه پرت میکنم. اصلا من نمیدونم چطور این کت و شلوار رو 9 سال نگه داشتم. خیر سرم میخواستم امروز که عیده، زن و بچه م رو خوشحال کنم! به من زندگی آدمیزادی نیومده! کنارش میشینم و دستمو دور شونه اش میندازم:
- مریم!
با یک دستش دستمو از روی شونه اش برمیداره:
چشمم به آیلین میفته که در آستانه در ظاهر شده و با یک دست عروسک خرسی رو گرفته:
- مامان
مریم سرشو بلند میکنه و اشک روی گونه ش رو با سر انگشتش میگیره:
romangram.com | @romangram_com