#اسوه_نجابت_پارت_2
از بس امشب گریه کرده م، چشمهام از درد داره از حدقه در میاد! خسته شدم از این بازی تکراری روزگار که هر روز یک جور رو سرم خراب میشه! انگار سوار چرخ و فلکی شدم که با دور زدنهای متوالی، دل خوش میکنم که این دفعه منو یک جایی بهتر پیاده کنه ولی بعد از مدتی دل خوش کردن می بینم هنوزم سر خط اولم. زندگیم شده نقطه سر خط! عین مشق کلاس اول دبستان که چند کلمه میدادن و میگفتن یک صفحه بنویس. یک صفحه شبیه هم! درست مثل زندگی من که تو خطهاش فقط چند کلمه نوشته شده: بلاتکلیفی! آشوب! اضطراب و نا آرامی! خنده هام زورکیست، عین دلقک یک سیرک!
تازه افطار خانمها رو دادیم. هنوز تعدادی مهمون تو مسجد نشسته ان که در حال افطاری کردن هستن! انقدر واسه پذیرایی از مهمونها این ور و اونور دویدم که کف پاهام زق زق میکنه! چشم میگردونم. آیلینو می بینم که کنار کیفم نشسته و فرشته ی نگهبان کیفم شده! امشب تازه پی بردم که چقدر دخترکم شبیه پدرشه! ولی نمیدونم چشمهای آبیش به کی رفته؟ چشمهای امین که تیره ست. شاید خواهرش یا داداشش چشم رنگی ان! ولی دخترکم یک فرق اساسی با پدرش داره و اون اینه که آیلین خیلی پاکه! آغوش حاج خانم و حاجاقا همه تهمت ها رو از دخترم دور کرد و ناپاکیهای پدر و مادرشو از روح و بدن کوچولوش پاک کرد.
چهار زانو نشسته و کیف منو جلوی پاهاش گذاشته و دسته ی کیفو محکم به دستش گرفته!
با صدای نازش به خودم میام. جلوم ایستاده و کیفو بالا گرفته.
- مامان، موبایلت زنگ میزنه
کیفو از دستش می گیرم و موبایلمو در میارم. نگاهی به صفحه اش میندازم. حاجاقا؟! چکار میتونه داشته باشه؟ اونکه میدونه ما الان درگیر جمع کردن افطاری خانمها هستیم! اتفاقی افتاده؟
- الو
- سلام حاجاقا. بفرمایید
- مریم جان! چند دقیقه بیا پیش من بابا! تنها بیا! آیلینو بده دست فریده خانم
- چشم
- چشمت بی بلا
حاجاقا به من سفارش میکنه، آیلینو به دست فریده بسپارم وخودم پیشش برم. نمیدونم با من چیکار داره ولی دلم گواهی بد میده. دلشوره می گیرم! این چه کار مهمیه که به من گفت بدون آیلین برم!
فریده، مائده رو به مادرش سپرده و خودش مشغول صحبت کردن با خواهراش و زن داداششه.
romangram.com | @romangram_com