#اسوه_نجابت_پارت_1


شقیقه هام نبض میزنن. سرم به شدت درد میکنه. انگار یک مته تو سرم فرو کردن و هی اونو می پیچونن! روز بدی داشتم. از اون روزهایی که احساس می کنم دیگه انرژی ای تو بدنم نمونده. دفتری رو که مدتی بود گم کرده بودم و دلنوشته هامو توش مینوشتم، تو خونه ی امین شاهکار پیدا کردم. خدا میدونه که اون زمان چقدر از دیدن دفتر روی میز جلوی مبل وحشت کردم.

ایکاش همون موقع زمین دهن باز میکرد و منو می بلعید! اصلا نفهمیدم این دفتر چطور از خونه ی اون سر در آورده؟! چقدر آبرو داری کردم و دندون روی جگر گذاشتم که امین به رازم پی نبره و نفهمه که آیلین بچشه! ولی نشد که نشد! مثل اینکه عالم و آدم از روز ازل خلق شدن که مریم ملکوتی نامی رو که هویتشم مثل آبروش جعلیه رسوا کنن.

از همون روزی که امین شاهکارهمسایه ام شد، سکوت کردم و چیزی نگفتم! حضورش برایم ارزشی نداشت، از روی ادب، احترامش میکردم و ترس از ریختن مجدد آبروی نداشته ام! بعد از اسباب کشی و رفتن از همسایگی امین شاهکار، هنرپیشه ی مشهور سینما، به خیال خودم از دستش رها شدم! ولی از کجا میدونستم که اون رد حاجاقا نیکوسرشت رو میزنه و دومرتبه موی دماغم میشه!

ولی این امینی که من تو این ماه دیدم، با اون چیزی که اونشب اون بلا رو سرم آورد، زمین تا آسمون فرق میکنه! ولی من هنوز هم بدترین کابوس خوابهام، دیدن صحنه های التماس و ضجه هام زیر دوش حمام هتله! تحت هیچ شرایطی نمیتونستم ببخشمش و دلم رضا نمیداد که همکلام و همپاش بشم! ولی حاجاقا منو تو بد مخمصه ای انداخت! دست و پام رو چهار میخه کرد!

مجبور شدم که به خواسته ی حاجاقا عمل کنم و یکماه تموم همراه امین شاهکار تدارکات افطاری رو فراهم کنم. اول که نمیدونستم، حاجاقا میدونه که امین شاهکار همون کسیه که منو در 16 سالگی بی سیرت کرده و داغ ننگ رو دامنم نشونده! ولی اگه هم میدونستم مگه روم میشد رو حرف حاجاقا حرف بزنم؟ چی بهش میگفتم؟ می گفتم شرمنده ام حاجاقا! من با ایشون یک قدم هم بر نمیدارم!

این آقا که ادعای خدا و پیغمبری دارن، همون آدم نامردیه که یک بچه نامشروع تو دامنم گذاشت و منو تو این جامعه ی بی درو پیکر ول کرد! دیگه چیزی واسم به عنوان آبرو و شرم و حیا جلوی حاجاقا نیکوسرشت می موند؟

آبرومو خیلی بیشتر از این حرفها دوست داشتم. با توجه به اینکه مطمئن بودم امین اونشب درک درستی از دور و بر نداشته و اون خاطره رو هم به یاد نداره، به خودم گفتم:

-مریم، این یک ماهه رو هم دندون به جیگر بذار، تا تموم بشه. اونوقت تو میری پی کارت اونم همینطور...

نذار بیشتر از این پیش حاجاقا رسوا بشی؟ باورم شد که امین منو به عنوان همسر شهید محمد علی نیکو سرشت میشناسه! تا اینکه دفتر خاطراتمو تو خونه ش دیدم! به قدری شوکه شدم و احساس ناتوانی و بیچارگی کردم که روی زمین آوار شدم و گریه کردم! از ته دل! از سوز دل! اشکهام یک لحظه گونه هامو تنها نمیذاشتن. امین شاهکار به من گفت که شرمنده ست!

پشیمونه، میخواد جبران کنه! اون از من حلال بودی میخواست! چی رو باید حلالش میکردم؟ باکرگیمو که با بیشرمی و وقاحت تموم از من گرفت؟ و یا روزهایی که با شکم پر از صبح تا شب سگ دو میزدم تا شکممو سیر کنم و رسوای کوچه و بازار نشم؟ و یا شبهایی رو حلالش میکردم که بالای سر آیلین تبدار، جون میدادم تا بتونم کمی از درد طفلمو کم کنم!

اون گفت که عاشقم شده و میخواد سایه ی سر من و بچه ش بشه! سایه سر؟ چه حرف مسخره ای! مگه منو آیلین تو این چند سال سایه سر داشتیم که حالا بدون سایه از پس خودمون بر نیایم؟ امین گفت واسه اینکه منو آیلینو پیدا کنه، دست به دامن حاجاقا شده! چرا تو این مدت نفهمیدم که حاجاقا به راز من پی برده؟ من خیلی گیجم یا حاجاقا خیلی زرنگه؟

امین شاهکار به مولا قسم خورد که جبران می کنه! اون از من فرصت میخواست! چی رو میخواست جبران کنه؟ آبروی رفته ی منو؟ مهر حقارتی که رو پیشونیم خورده بود؟ یا داغی که از هرزگیش، هنوز که هنوزه سر دلم مونده و میسوزونش؟ کدومو میخواد جبران کنه؟!


romangram.com | @romangram_com