#اسوه_نجابت_پارت_171


- دیشب مهمون داشتم و تا دیروقت بیدار بودم!

بچه ها یکی یکی سرو کله شون پیدا میشه و پیشم میان. اصلا حوصلشونو ندارم. بلند گو شماره پرواز کرمانو اعلام میکنه! همه به سمت قسمت چک بلیط میرن. من هنوز روی صندلی نشستم و سرمو بین دستهام گرفتم! کلافه ام ! خیلی کلافه! بیشتر از صد بار خودمو به خاطر کار ناشایست و عجولانه م لعنت کردم! هزار بار با خودم گفتم:

- نمیذارم که بره! حتی به قیمت از دست دادن آرامشم تا آخر عمر! من بدون اون و آیلین نمیتونم زندگی کنم!

صدای چنگیزی رو میشنوم که داد میزنه:

- امین! امین! چرا نمیای؟ دارن گیتو میبندن!

نگاهمو از روی کفشهام میگیرم و به سنگ مرمر جلوی کفشهام میندازم! چشمم به یه جفت کفش قرمز بچگونه میفته که کنارش یه جفت کفش کالجی زنونه جفت شده!

سرمو بلند میکنم. مریم در حالیکه دست آیلینو گرفته جلوم ایستاده.

- سلام بابایی

زیر لب میگم:

- مر...ی....م!!

باورم نمیشه که هردوتاشون جلوم ایستادن! اشک تو چشمهام حلقه میزنه. دستهامو باز میکنم و آیلینو به بغلم میکشم:

- علیک سلام بابایی! بابایی قوربونت بشه!


romangram.com | @romangram_com