#اسوه_نجابت_پارت_169
داره کم کم زنده میشه ، عطر بارونو میگیره
در حالیکه مریمو به خودم میفشارم به سمت تختخواب میبرم و روی تخت درازش میکنم. نمیخوام به چشمهاش نگاه کنم تا مبادا نارضایتی رو ببینم. روش خیمه میزنم . لبخندی به وسعت عشقم به مریم به صورتش میپاشم
- اجازه هست خانم؟
حرفی نمیزنه، چیزی نمیگه! چشمهاشو میبنده و من دیگه دنبال توضیح نمیرم...
با تو ظلمت نمیمونه آره غربت نمیمونه
تو اکه باشی کنارم دیگه حسرت نمیمونه
حلقه شدن دستهاش رو به دور کمرم که همراه با لرزشه احساس میکنم ولی من خمارتر از اون هستم که به رفتارهای مریم توجه کنم.
ای همه دار و ندارم ای تموم انتظارم
تو هجوم بی کسی ها حالا تنها تو رو دارم
به خودم اجازه میدم تا به حریم خلوتش وارد بشم. به آرومی و با تمام عشقی که دارم.
تهی میشم از هرچه هیجانه... به آرامشی بی مانند و ناب در کنارش میرسم! هوشیار میشم. به چشمهاش نگاه میکنم. اشک از گوشه ی چشمهاش سرازیره!
نمیدونم این گریه از رها شدن هیجانات و احساسشه و یا عدم رضایتی! ترسی بی سابقه از ناراضی بودن مریم تمام وجودمو میگیره!
romangram.com | @romangram_com