#اسوه_نجابت_پارت_147


با نگاه عاشق بهش میگم:

- من از تو ممنونم که آیلینو برام نگه داشتی

مریم نزدیکتر میشه و سرشو روی سینه م میذاره! با دستم موهاشو نوازش میکنم:

- خیلی دوستت دارم، مریم! تو و آیلین یک رنگ و بوی دیگه ای به زندگیم دادین!

***************

شب خسته و هلاک به خونه برگشتیم. مریم واسه شام کوکو ی سیب زمینی درست کرد. آیلین چشمهاش پر خوابه! خوشحال از خستگی آیلین و سرمست از نقشه ای که کشیدم. رو به آیلین میکنم:

- بابایی وقتی خوابت میاد، مجبور که نیستی چشمهاتو باز نگه داری. پاشو برو مسواک بزن و بخواب. فردا تکرار فیلمو ببین!

- باشه! الان میرم

آیلین از جا بلند میشه و به دستشویی میره. سرگرم نگاه کردن فیلم میشم. بدون چشم گرفتن از تلویزیون میگم:

- مریم!

- بله

- این بچه خیلی باهوشه! کمتر بچه ای دیدم که بزرگتر از سنش حرف بزنه! پر از هیجان و انرژیه! تو این آپارتمانهای قلک هم که بچه ها نمیتونن انرژیشونو تخلیه کنن! زمانی که ما بچه بودیم، همه میرفتیم تو کوچه و فوتبال و هفت سنگ بازی میکردیم. میترسم آیلین مریض بشه! یادم باشه رفتیم تهران به چند تا از این کارگردانهای فیلم کودک معرفیش کنم. تو که نظری نداری؟ ها؟


romangram.com | @romangram_com