#استاد_دوست_داشتنی_من_پارت_9

خانمه رفت.منم چادرم رو مرتب کردم و از اتوب*و**س پیاده شدم. بعد اینکه چمدونم رو از کمک راننده گرفتم، راه افتادم. یکم اونطرف تر لاله ها رودیدم. آروم رفتم پشتشون و محکم با دستم زدم تو کمرشون!

جفتشون یه جیغ بلندکشیدن که حتی چند نفر برگشتن نگامون کردن. اوضاع خطری بود!چمدونمو گذاشتم رو زمین و الفرار! اون دوتام دنبالم میدوییدن!



لاله: خفت میکنم یاسی.

خسرو: فقط دستم بهت برسه!

-عمرا برسه!

برگشتم ببینم چه قدر باهاشون فاصله دارم که یهو خوردم به یه چیزی! یه طرف صورتم درد گرفت. برگشتم دیدم خوردم به یه آقای مسن. بیچاره وسایلاش افتاده بود زمین!

-وای! توروخدا ببخشید آقا، شرمنده!

دولا شدم و وسایلاش روجمع کردم. اون دوتام رسیدن بهم، ولی نزدنم. کمکم کردن وسایلارو جمعشون کنم.

لاله: خاک توسرت کوری دختر؟

خسرو: این موش کورم نیس، اونوقت میگی کوره؟

-خفه شین دوستان، وسایلاروجمع کنید!

لاله: به خدا خیلی رو داری!

خندیدم.بعداینکه وسایلاش که اکثرا کتاب بود روجمع کردیم، گذاشتمشون رو هم و دادم دست مرده و بازم ازش معذرت خواستم.مرده هم لبخند زد و تشکر کرد و رفت. به اون دوتا نگاه کردم، شیطون نگام می کردن. یا ابوالفضل! این جور مواقع ینی میخوان هوارشن روسرم. پریدم جلو و دوتاششونو بغل کردم وگفتم:


romangram.com | @romangram_com