#استاد_دوست_داشتنی_من_پارت_10
-وای! نمی دونین چقد دلم واستون تنگ شده بود!
خسرو: ماهم که گوشامون مخملی!
-این حرفا چیه عزیزم؟ گوش خر مخملیه مگه تو...
لاله: وای بچه ها!
سریع منو خسرو برگشتیم نگاش کردیم که ینی چی شد؟
لاله: خدا مرگتون بده، بدویین چمدونارو بردن!
منو خسرو باهم یه هین بلندگفتیم وسه تایی شروع کردیم به دوییدن. وقتی رسیدیم، دیدیم خوشبختانه سرجاشونن.
لاله: ینی اگه برده بودنشون من کله ی تو رو می کندم یاسی!
-فعلا که نبردنشون، راستی شماها کی رسیدین؟
خسرو: چند دقیقه قبل اینکه توبیای.
-پس خیلی منتظرم نموندین.
لاله: نه. بچه ها بریم؟
-بریم.
باآژانس خودمونو رسوندیم خوابگاه. فاصله خوابگاه تادانشگاه نیم ساعت بود؛ البته پیاده ،که ماهم معمولا پیاده می رفتیم. بعد از اینکه با بروبچ خوابگاه و مش رجب آشپز و شهربانو خانوم زنش سلام و علیک کردیم، رفتیم تو اتاقمون. چمدونم روگذاشتم کنار تختم و افتادم روتخت.
romangram.com | @romangram_com