#استاد_دوست_داشتنی_من_پارت_11
لاله: وای! این نیومده دوباره کپید!
-گمشو، خستم!
خسرو: بچه ها ولی خودمونیما چقدر حال داد شنبه و امروز رو کلاس نداشتیم.دو روز بیشتر موندیم خونه و حال کردیم!
-آره خدایی، ولی مطمئنی تو فقط خونه بودی؟
منو لاله خندیدیم که خسرو یه اخم ظاهری کرد وگفت:
- تاچشمتون درآد.
لاله: نه بابا، یاسی حاضرم شرط ببندم این چهار روز فقط شبا خونشون بوده؛ بقیش تو بغل آرش خان سیرمیکرده.
دوباره منو لاله خندیدیم که خسرو بالشتا رو برداشت و باهاشون افتاد رو سر ما!
خسرو: منومسخره میکنین؟ آره؟پوستتونو می کنم!
همینطور که با بالشت می زد و بهمون فحش می داد و ماهم تا میتونستیم جیغ میزدیم، یهو در باز شد و یه گله هفت، هشت نفره ریختن تو اتاق! همه داشتن با تعجب نگاه می کردن!
وا، تعجبشون واسه چیه؟ یه نگاه به لاله کردم دیدم خوابیده روکمر، منم افتادم روش! خسرو هم که نشسته بود رو شکم من! تواتاقم پره پر بود چند تاشم
هنوز تو هوا معلق بودن. اون دوتام داشتن وضعیت رو میسنجیدن که وقتی فهمیدیم موضوع ازچه قراره، هرسه تامون زدیم زیرخنده! بقیه هم میخندیدن!
نازگل: بازاین قوم مغول اومدن!
سارا: آخ یاسی، نبودین اینقدر اینجا ساکت بود که نگو. وای مش رجبو بگو! می گفت اینا رفتن ته دیگا مونده رودستمون!
romangram.com | @romangram_com