#استاد_دوست_داشتنی_من_پارت_12

هیچی دیگه، کلی بابچه ها خندیدیم و بعدم کل اتاقو جمع وجورکردیم. کلی خسته شده بودیم؛ مخصوصاً بعداز جمع کردن اون پرها.

خسرو: وای مردم!

وای یادم رفت به بابام زنگ بزنم، یگانه هم همینطور. سریع ازتخت اومدم پایین وگوشیم رو برداشتم و رفتم توبالکن. آخی! هوا چقدر خوبه. شماره بابا روگرفتم.

یه بوق، دوبوق، سه بوق، پنج، شیش، هفت، وای خداچرا برنمیداره!؟

کم کم داشتم ازنگرانی پس می افتادم که صدای بابا توگوشی پیچید:

بابا: جونم

-وای بابا! چرا گوشیوبرنمیداری مُردم ازنگرانی خوب!

-سلامت کو؟

-ببخشید، سلام

-علیک سلام، خوبی؟

-وای بابا جواب منو بده، به خدا داشتم پس می افتادم چرا...

-اوف نفس بکش بچه! دستشویی بودم!

یه نفس راحت کشیدم و تو دلم خداروشکر کردم!

-کی رسیدی؟


romangram.com | @romangram_com