#استاد_دوست_داشتنی_من_پارت_8

-خدافظ.

-خدافظ.

گوشی روقطع کردم.

-خانمی ساعت چنده؟

به خانم بغل دستیم نگاه کردم.

-ده ونیم.

بهم لبخندزد و تشکرکرد. به پنج دقیقه نکشید که بچش که تو بغلش خواب بود، بیدارشد وگریه کرد. خانمه هم کلی قربون صدقش رفت و موهاش رو نازکرد و ب*و**سیدش .کاش مامان منم زنده بود!کاش وقتی منم گریه میکردم، مامانم میومد و نازمو می کشید وب*و**سم میکرد!کاش من به جای اون میمردم! کاش خدا هیچ وقت اونو ازمن نگرفته بود!اونقدر به این چیزا فکرکردم و تودلم زار زدم که نفهمیدم کی خوابم برد.

بااحساس اینکه یکی داره تکونم میده، چشامو بازکردم.همون خانم کناریم بود که ازخواب بیدارم کرده بود.

-پاشوعزیزم، رسیدیم.

سرم رو از پنجره جدا کردم وگفتم:

-من کی خوابم برد؟! خیلی وقته رسیدیم؟!

-نه چند دقیقه است. من رفتم. ازآشناییت خوشحال شدم. خدافظ!

بهش لبخند زدم.

-منم همینطور، خدافظ!


romangram.com | @romangram_com