#استاد_دوست_داشتنی_من_پارت_7

-خدافظ.

چمدونم روکشیدم رو زمین و راه افتادم. بعد اینکه بلیطم رو تحویل دادم و چمدونم رو دادم به کمک راننده، برگشتم دوباره به بابا نگاه کردم. اشک توچشماش، ناراحتیه درونش، ازهمین فاصلم مشخص بود! واسش دست تکون دادم که اونم دست تکون داد. سوارشدم. بعد اینکه نشستم و سه چهارتا ی دیگم نشستن اتوب*و**س راه افتاد. ازپنجره به بابا نگاه کردم؛ بالبخند دستامون رو تکون می دادیم! اونقدر نگاش کردم که تبدیل شد به یه نقطه محو! بغضم گرفت! خدایا خودت مراقبش باش.من بی مادر از تو داغون شدم، ولی بدون بابام دیگه هم از تو، هم ازبیرون داغون می شم می میرم. بعد اینکه مامانم رفت، همه هست و نیستم شد بابام!اونقدر بهش وابسته شدم که حد نداره! خدامی دونه هروقت که بخوام برم خوابگاه، کلی غصه می خورم وغصه خوردن اونم می بینم.گوشیم تو دستم ویبره می رفت! خسرو بود! بادیدن اسمش لبخند زدم و جواب دادم:

-سلام خسروجون!

-سلام یاسی جون خودم خوبی؟!

-مرسی خوبم، تو چطوری؟

-فدات، منم خوبم. کجایی؟

-من دارم میام. یه نیم ساعتی می شه اتوب*و**س حرکت کرده. توهم با اتوب*و**س میای دیگه؟

-آره دیگه. پس اونجا میبینمت، مواظب خودت باش!

-باشه، حتما. خوب شدگفتی!

-خوابم میاد، حس نمکدون شدن ندارم. فعلا!

-باشه نمکدون خانوم، فقط میخوای تو اتوب*و**س بخوابی، حواست باشه یه وقت نبرنت ناکجا آباد!

-خو ببرن.

-خاک برسرت!

خندید وگفت:


romangram.com | @romangram_com