#استاد_دوست_داشتنی_من_پارت_6
-هیچی دیگه میخواست باهات حرف بزنه که خواب بودی!
-چی گفت؟ کارم داشت؟
-نه همینطوری زنگ زده بود.
-آهان، حالا بعدا خودم بهش زنگ میزنم.
-باشه
ماشین رو نگه داشت. رسیدیم به ترمینال، باهم ازماشین پیاده شدیم. بابا چمدونم رو از تو صندوق درآورد و بهم داد. بهش نگاه کردم! بالبخند بهم زل زده بود.
یه لبخندی که پشتش پربود از غم وناراحتی! بازور جلو خودمو گرفتم! رفتم جلو، دستاموحلقه کردم دورش و سرمو گذاشتم رو سینش! دستاشوگذاشت روکمرم وآروم نوازشم میکرد.
بابا: مراقب خودت باشیا!
از بغلش اومدم بیرون درحالی که لبخند زده بودم بهش گفتم:
-من مراقبم.شما باید مراقب خودت باشی. هروقت بهت زنگ زدم جواب میدی! قرصاتم به موقع میخوری! یه وقت فراموش نکنی! خودمم سعی میکنم بهت زنگ بزنم! یادت نره ها!
-باشه یاسمین بانو! برو دیگه، اتوب*و**س رفتا!
-من دیگه رفتم، خدافظ.
-بروبابا، مراقب خودت باش!
-چشم، خدافظ.
romangram.com | @romangram_com