#استاد_دوست_داشتنی_من_پارت_5

-آره تازه حرکت کردم. کجایی تو؟

-منم نزدیکای ترمینالم.

-با اتوب*و**س میای؟

-آره دیگه. به خسروزنگ زدی؟

-آره اونم حرکت کرده.

-باشه رسیدی زنگ بزن، کاری نداری؟

-باشه فعلا.

گوشی روقطع کردم.لاله ساعدی ولاله خسروی تنها دوستام و بهترین دوستامن.ازاونجایی که دوتاشون لاله ان به لاله خسروی میگم خسرو کلی هم باهمدیگه جوریم.من توشیراز زندگی میکنم، لاله توکرمانشاه، خسروهم توکلاردشت.به بابا نگاه کردم رانندگی می کرد، ولی اینجانبود.مطمئنم نگران منه و این اصلا براش خوب نیس. بعدازاینکه مامانم فوت کرد، بابام حسابی ریخت بهم! عاشقانه، عاشق مامانم بود. بعد مامانم همه زندگیش شد من و یگانه خواهرم، ولی ازجانب یگانه خیالش راحت بود؛ چون مبین شوهرش واقعا مرد خوبیه وخیلی دوسش داره.نگرانی بابا بیشتر واسه منه، چون میترسه منم ازدست بده؛ چون منم خیلی شبیه مامانمم! مخصوصا چشمای طوسیم؛ چون قراره برم تهران دانشگاه؛ چون زمونه خیلی نامردشده؛ چون میترسه یه دونه از اون گرگاش کاردستم بده وهزارتاازاین چون ها!

-بابا؟

باگیجی به خودش اومد و بهم نگاه کرد، بهش لبخند زدم وگفتم:

-کجایی!؟

خندیدگفت:

-همینجا.راستی یگانه دیشب زنگ زد.

-خب!؟


romangram.com | @romangram_com